به گزارش مشرق به نقل از مردم سالاری، همکلاميبا رضا ايرانمنش بازيگر و کارگرداني که در سال 63 و در عمليات کربلاي 5 با گاز خردل شيميائي شده است و ترکشهاي زيادي به يادگار دارد، بسیار دلپذیر است.
رضا ايرانمنش متولد سال 1346 در جيرفت کرمان است.وي ليسانس بازيگري از دانشکده هنرهاي زيباي دانشگاه تهران و فوق ليسانس کارگرداني از دانشگاه تربيت معلم را دارد. از آثار ماندگار او ميتوان به فيلمهاي دکل ساخته عبدالحسن برزيده و سجاده آتش احمد مرادپور اشاره کرد. وي براي فيلم سجاده آتش نامزد بهترين بازيگر نقش اول مرد در جشنواره فيلم فجر شده است.حضور وي در فصل دوم سريال موفق «داستان يک شهر» اصغر فرهادي نيز بخشي از کارنامه اوست. وي هم اکنون يک تله فيلم به نام "فرزند پارس " به سفارش شبکه دو سيما آماده پخش دارد و فيلمنامه جديدي هم دغدغه حرفه اي اين روزهاي اوست.بازيگر سجاده آتش چندي پيش بر اثر عوارض ناشي از گاز خردل و اعصاب، براي چندمين بار به کما رفت و به بيمارستان منتقل شد.
گفت و گو با ايرانمنش در آخرين روزهاي حضور او در بيمارستان آتيه انجام شد. اکنون که اين گفت و گو را ميخوانيد چند روز از مرخص شدن او از بيمارستان سپري ميشود. با آرزوي بهبودي...
ميگويند،قهرمانان با درد عشقبازي ميکنند...نظر شما چيست؟
اينکه ميخواهم بگويم به اين معنا نيست که خودم را يک قهرمان ميدانم اما صد در صد همينطور است و اگر بخواهيم به فلسفه قهرماني بپردازيم، قهرمانهائي که با اعتقاد به سمت و سوئي سوق پيدا ميکنند، هدفشان نوک پيکاني است که والا و ارزشمند است و در نهايت ميخواهند تا به آن نوک پيکان برسند و مطمئنا اين رسيدن به هدف بدون درد نخواهد بود اما با آن درد خو ميگيرند واين درد جز لذت و عشق نخواهد بود و تعبير درستي است... واقعا قهرمانان با درد عشقبازي ميکنند و من از اين قهرمانان زياد ميشناسم.
به نظر شما يک جانباز هنرمند بودن سخت تراست يا يک هنرمند جانباز بودن؟
هردو سخت است و پر مسئوليت و مسلما وقتي اين دو در کنار هم قرار ميگيرند، سخت تر هم ميشوند. اصولا جانبازي چيزي نيست که به سادگي بدست بيابد يا مختص افراد خاصي باشد. ما اهل هر کجا که باشيم و با هر مرام و مسلک و مذهبي، و از هر کشوري، زماني که براي هدفمان، جان خود را به خطر مياندازيم، يک جانبازيم. وقتي که بحث جانباز پيش ميآيد فورا اين به ذهن ما ميرسد که يک جائي از بدن، يک نقصي بوجود آمده است اما اين جانبازي نيست.
جانبازي از لحظه اي شروع ميشود که يک نفر جانش را کف دستش ميگذارد و براي هدفش ميجنگد.اين کلمه «جانباز» هم بعدها مصطلح شد، مثل سينماي جنگ که تبديل شد به سينماي دفاع مقدس.اوايل هم به جانبازها ميگفتند مجروح جنگي و بعد نامش تغيير کرد.فلسفه هنر هم بي شباهت به جانبازي نيست و مسئوليت بزرگي دارد. البته منظور من هنرمند واقعي است.
هنرمند شناخته شده بودن کار سختي است.وقتي که مردم شما را به عنوان يک هنرمند ميشناسند و ميپذيرند، در حقيقت محرم دلهاي مردم ميشويد و به شما اعتماد ميکنند. اگر دقت کرده باشيد وقتي که اين مردم يک هنرمند را در کوچه و بازار ميبينند انگار که يکي از اعضاي معتمدشان را ديده اند و اين خيلي مهم است. مثلا وقتي پيشکسوتي چون استاد مشايخي يا استاد نصيريان را ميبينند، پير و جوان به گونه اي برخورد ميکنند که انگاربا آنها مراوده دارند و دلشان ميخواهد درد دلشان را به آنها بگويند و اين مسئوليت بزرگ و سختي است و براي يک هنرمند متعهد گاهي به اندازه يک جانباز بودن.
منظورتان اين است که مردم به قاب اعتماد ميکنند و نبايد اين اعتماد را سلب کرد؟
بله. همينطور است اما انتظاري که از هنرمند به دور از تصوير و قاب دارند بسيار بيشتر است چرا که ميدانند اين شخصيت در قاب ساختگي است اما در شخصيت اصلي اوج مطلوب را ميخواهند. همان انتظار و حسي که از نزديکان خود دارند.در هنر اصيل و درست دقيقا به اين صورت است که بايد هنرمند هم به نوعي جانبازي کند. جانباز جانش را کف دست ميگذارد و هنرمند واقعي هم بايد بتواند از خيلي چيزها بگذرد از جمله از منيت خودش.
نقش و وظيفه سينما و تلويزيون و به طور کلي هنر در قبال جانبازي ها و از خود گذشتگي هايشان چيست؟
جانباز از همان لحظه اول که پا در خط مقدم جبهه گذاشته، به زيباترين شکل اين واژه را معني کرده است و حالا که بحث به اينجا کشيده شد بايد بگويم که در مقوله سينما، من گاه کارهائي را ميبينم که به جاي اينکه حق مطلب را ادا کنند، بر عکس به آنها توهين ميکنند؛ آنقدر که گاهي بچه هاي جنگ حس ميکنند که دارند به آنها ناسزا ميگويند و اين اتفاق هم يکي از نشانه هاي مظلوميت بچه هاي جنگ است که ميبينند و تحمل ميکنند وصدايشان در نميآيد. آنها با مظلوميت ترجيح ميدهند که حرفي در موردشان گفته نشود و ادعائي هم ندارند، اما حالا در سينما و تلويزيون کار به جائي رسيده که حريميکه به آن دست پيدا کرده اند و به قول شما با آن عشق ورزيدند، دارد مورد توهين قرار ميگيرد و سبک ميشود.
شما امسال در جشنواره فجر، فيلم «ملکه»ساخته باشه اهنگر يا "بوسيدن روي ماه” همايون اسعديان را ديديد؟
خير. من متاسفانه امسال نتوانستم فيلمي را در جشنواره ببينم و به طبع نميتوانم در مورد اين دو فيلم نظري بدهم.
به نظر من اين دو فيلم، کارهاي متفاوتي در زمينه سينماي دفاع مقدس بود که من مايل بودم نظر شما را در موردسينماي جنگ در حال حاضر بدانم که آيا پس از مدتها پيشرفتي داشته يا خير. من به شخصه اين دو کار را خيلي دوست داشتم که متاسفانه هيچ کدام را نديده ايد. پس اجازه بدهيد از اعتبار سينماي جنگ در دهه دور بگوييم. البته در مورد فيلمهاي جنگي خوبي که شما در آن بازي داشتيد مثل دکل يا سجاده آتش سوال نميکنم.از فيلم "ديدبان” ابراهيم حاتمي کيا يا "سفر به چزابه” مرحوم رسول ملاقلي پور "بگوئيد.آيا امثال اين فيلمها دينشان را به بچههاي جنگ ادا کردهاند؟
بله. ديده بان و سفر به چزابه فيلمهاي خوبي هستند و ما فيلمهاي خوب ديگري هم داريم. فيلمهاي خوبي که هم براي کساني که هشت سال جنگ را از نزديک لمس کرده اند محترم است و هم از طريق اين دسته فيلمها، آنهائي از نسل جنگ نبودند يا دستي به آتش آن نداشتند تا حدودي با آن آشنا ميشوند. بعضي از اين فيلمها توانسته اند تا بچه هاي جنگ را که در يک قاب و شيشه قرار داده شده بودند و با شکل و شمايلي غير قابل باور از مردم،جدا ميشدند به مردم بشناسانند اما هنوز هم حق مطلب در مورد جانبازها ادا نشده است.مثلا در آسايشگاه جانبازان، معلوليني داريم که بيست و پنج سال است که از تخت جدا نشدند و قادر به تکان دادن هيچ عضوي از بدنشان نيستند و همه مفهوم و خواسته هايشان را با باز و بسته کردن پلکهايشان ميرسانند. آنها بي کلام، سخن ميگويند و کساني که اهل دل هستند، ميتوانند از هر نگاه آنها، هزار معني و مفهوم بگيرند. انها پر از حرف و پر از عشقند واز آن دردناکتر و در اين شرايط،فيلمهائي مثل "اخراجي ها” ميتواند همه حس و حال رزمندگان و جانبازان را بگيرد.
(به سرفه افتاده است و صورتش خيس عرق است و دستگاه کوچکي که تا به حال نديده بودم، روي سينه اش صدا ميکند.حس ميکنم نفس من هم تنگ شده است. دلم ميخواهد فرار کنم، آن هم بدون خداحافظي. احساس عذاب وجدان ميکنم. گرچه هنوز بيشتر سوالهايم بخصوص در مورد حال و هواي اين روزهاي سينما باقي است اما آماده ام تا هر لحظه ضبط را خاموش کنم. نميدانم چرا هواي اتاق برايم سنگين است. اي کاش ميشد تا ماسک اکسيژنش را قرض کنم و نفسي بکشم. رضا ايرانمنش زير لب دعائي زمزمه ميکند و من هم روحيه تازه اي ميگيرم و با اين سوال ادامه ميدهم:)
قبلا هم شنيده بودم که خيلي از دست سه گانه اخراجي ها کلافهايد. مايليد در موردش صحبت کنيد؟
گاهي فکر ميکنم که آقاي ده نمکي خيلي جنگ را لمس نکرده اند.جنگ فرمانده داشت و فرمانده اعتبار. کسي روي حرف فرمانده حرف نميزد. در جبهه همه چيز جدي بود. کسي با کسي شوخي نداشت بخصوص با فرمانده.براي مثال يک رزمنده، چه سرباز و چه بسيجي وقتي که وارد جبهه ميشد، اولين وظيفه اش پوشيدن لباس آن بود. همان لباس خاکي. همه براي پوشيدن آن شوق و ذوق ميکردند و با افتخار آن را ميپوشيدند. آيا اين تصوير رزمندگان بود که در اخراجي ها ميديديم؟ با لباسهاي رنگارنگ و دستمال يزدي.
آيا واقعا بودند کساني که براي يخچال و راديو، جانشان را کف دست بگذارند؟ ما در جبهه شيره اي و دزد داشتيم؟ آيا با اين تصاوير حتي به شوخي، نسلي که جنگ را نديده اند يا کساني که در آن زمان در جبهه نبودند، ميتوانند تصوير درستي از جنگ داشته باشند؟ آيا اين خطر نيست که اين شوخي هاي بي مورد را باور کنند؟اين توهيني نبود که به رزمنده ها ميشد؟ توجه کنيد، من يک رزمنده بودم.مجروح شدم اما من اسير نبودم و حس و حال آنها را لمس نکردم. من اخراجي هاي 2 را با يکي از اسراي جنگي ديدم. گاهي ميشد که حتي من هم خنده ام ميگرفت اما آن دوست من، تمام مدت گريه ميکرد. آيا براي اسرائي که موقع خوابيدن،چند وجب بيشتر جا نداشتند، پخش آهنگ آغاسي و باباکرم،شکنجه محسوب ميشد؟ اگر اينطور بود که کسي از اسارت واهمه اي نداشت و اسرا اين همه مشکلات رواني نداشتند.
يکي از دوستانم تعريف ميکرد، يکي از اسراي جنگي بود که هميشه سعي داشت تا رويش به ديوار باشد. بعدها فهميديم که ترکش قسمتي از کام و لب و دهان وي را برده بوده و هلال احمر همانجا برايش پيوند زده است. براي پيوند از پوست سينه اش استفاده کرده بودند و در حين عمل اين پوست برعکس پيوند زده شده بود و اين اسير مجبور بود تا مدام موهاي داخل دهانش را بکند. واقعيت جنگ اين بود و واقعيت اسارت.
خوب... حالا شما فکر ميکنيد که مديران و مسئولان سينما و تلويزيون چه بايد بکنند؟
من عقيده دارم که بيشتر از آنکه ما نياز به پروژه هائي چون "يوسف پيامبر” و "مردان آنجلوس "با هزينههاي بسيار داشته باشيم، نياز داريم تا حق مطلب را درمورد وقايع جنگ ادا کنيم و کارهاي خوب بسازيم. اين آدم ها که طلبي ندارند و چيزي نميخواهند اما اي کاش ما بدهيمان را بپردازيم.
معمولا وقتي که اتفاقي ميافتد و ما مدتي از فعاليت باز ميمانيم، مثل حالا که شما در بيمارستان هستيد، فرصتي است تا نقشه هايي براي آينده و شروع فعاليت دوباره مان بکشيم. حتما درمورد شما هم همينطور است. نقشه شما براي آينده چيست؟
بله. همينطور که ميگوئيد اينجا فرصتي است که به نقشه هايم براي آينده هم فکر کنم.گاهي خيلي زجر ميکشم، با خودم ميگويم که اگر من يک جانبازم، وقتي که کسالت پيدا ميکنم، همه رسانه ها و مردم، دوربين ها و خبرنگاران متوجه من ميشوند اما دوستان من چي؟ چه کسي از حال آنها با خبراست؟ گاهي به خدا ميگويم: اصلا چرا من؟ آيا من لياقت جانبازبودن را داشتم؟ من خودم را خاک پاي اين عزيزان ميدانم و تصميم دارم در آينده بتوانم دينم را به آنها ادا کنم.
پس به اين نتيجه ميرسيم که خداوند، جواب شما را داده است. شما به عنوان يک هنرمند که همدرد رزمندگان جانباز هستيد، ميتوانيد رسالت به تصوير کشيدن چهره و جايگاه آنها را داشته باشيد...
بله. همين تصميم را دارم و اميدوارم که بتوانم
صرفا به عنوان يک کارگردان يا اينکه باز هم بازيگر خواهيد بود؟
بازيگري از من جدا نيست و اگر توانش باشد، در هردو زمينه دينم را ادا خواهم کرد.
کد خبر 118424
تاریخ انتشار: ۲۰ اردیبهشت ۱۳۹۱ - ۰۸:۵۴
- ۰ نظر
- چاپ
رضا ایرانمنش گفت: يکي از اسراي جنگي بود که هميشه سعي داشت تا رويش به ديوار باشد. بعدها فهميديم که ترکش قسمتي از کام و لب و دهان وي را برده بوده و هلال احمر همانجا برايش پيوند زده است. براي پيوند از پوست سينه اش استفاده کرده بودند و در حين عمل اين پوست برعکس پيوند زده شده بود و اين اسير مجبور بود تا مدام موهاي داخل دهانش را بکند. واقعيت جنگ اين بود و واقعيت اسارت.